اخبار
| ترجمه "خطرناک ترین مرد در امریکا "
مصاحبه ای با ریک گلدسمیت |
ریک گلدسمیت (نامزد بهتریم فیلم مستند جایزه اسکار) (تهیه کننده و کارگردان فیلم مستند خطرناکترین مرد در آمریکا 2009)
مترجم: اسفندیار آزمایش حالا باورش سخت است، ولی حدود چهار دهه پیش، مردی که از سر اتفاق بالای سر دستگاه تکثیر ایستاده بود کمک کرد تا رییس جمهور آمریکا را از دفترش بیرون بیاندازند. در ۱۳ ژوئن ۱۹۷۱، نیویورک تایمز شروع کرد به انتشار اطلاعاتی از یک سند چهل وهفت جلدی بالغ بر ۷ هزار صفحه که عنوانش این بود":روابط آمریکا و ویتنام از ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۷: بررسی برای وزارت دفاع". مطابق این سند که به اوراق پنتاگون شهرت دارد، آمریکا از سال ۱۹۴۵ به بعد در ویتنام مداخله می کرده و بیش از ۸۵ درصد هزینه ی تلاش فرانسه برای تصاحب دوباره ی این مستعمره ی سابقش را تقبل کرده است. در سال ۱۹۴۵، بعد از شکست تلاش فرانسوی ها، وقتی پرزیدنت دوایت آیزنهاور متوجه شد که به احتمال زیاد کمونیست ها برنده ی انتخابات در ویتنام جنوبی می شوند، دستور به لغو انتخابات داد. اما نفرت انگیزترین وجه این اوراق آن بود که نشان می داد علیرغم بمباران های سنگین(۷.۸ میلیون تُن، یعنی چهار برابر میزان صرف شده در جنگ جهانی دوم(، امکان پیروزی بر ویتنامی های شمال و معترضان ویت کونگ در جنوب بسیار بعید است. روزنامه ی تایمز و تقریباً بیست جریده ی دیگر این مدارک را از دانیل السبرگ دریافت کردند، کسی که به نظر می رسید چندان ربطی به معترضان به جنگ ندارد. او که با دکترای اقتصاد از هاروارد حالا مشغول تدریس در دانشگاه ام آی تی بود، پیش از این فرمانده ی شرکت تسلیحاتی مارین کورپز، مشاور پنتاگون و استراتژی شرکت راند در کالیفرنیا را برعهده داشت. السبرگ که از ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ در ویتنام برای وزارت دفاع کار می کرد از خیالبافی های جنگ ویتنام خلاص شد و در نهایت به این نتیجه رسید که این جنگ صرفاً ایده ی محترمانه ای نبوده که در عمل شکست خورده باشد. به قول خودش، «ما در جبهه ی غلط نبودیم؛ بلکه اصلاً خودمان جبهه ی غلط بودیم.» دستگاه اجرایی پرزیدنت ریچارد نیکسون تمام تلاشش را کرد تا جلوی السبرگ و درز اطلاعات اوراق پنتاگون را بگیرد. هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی نیکسون، السبرگ را "خطرناکترین مرد در امریکا"نامید چون می ترسیدند که او اطلاعاتی درباره ی برنامه های خود رییس جمهور برای ویتنام هم داشته باشد. وقتی رأی دادگاه در دادگاه عالی هم تأیید شد و به نیویورک تایمز و باقی جراید اجازه داده شد تا انتشار محتوای آن اسناد را ادامه دهند، نیکسون و زیردستانش از ابزارهای فراقانونی استفاده کردند تا جلوی السبرگ را بگیرند. آنها حتی گروهی از جنایتکاران موسوم به "لوله کشها" را فرستادند تا جلوی "نشت اطلاعات" مطبوعات را بگیرند، و به دفتر دکتر لوییس فیلدینگ، روانپزشک السبرگ، دستبرد بزنند. این همان گروهی است که بعدتر سرقت قضیه ی واترگیت در ۱۷ ژوئن ۱۹۷۲ را ترتیب داد.
داستان السبرگ، با کاراکترهای باورنکردنی و چرخش های عجیب پیرنگش، بیشتر چیزی زاییده ی ذهن آلفرد هیچکاک و جان گریشام می آید. در نتیجه، مستند جدید "خطرناک ترین مرد در امریکا: دانیل السبرگ و اوراق پنتاگون" بیشتر حکم یک تریلر است تا درس کسالت بار تاریخ. کارگردانان فیلم، جودیت ارلیش و ریک گلدسمیت شهادت هواداران و مخالفان السبرگ را در فیلمشان گنجانده اند، از جمله بخش های تکان دهنده ای از نوارهای کاخ سفید تحت قدرت نیکسون. همچنین، این فیلم به خوبی فضای ارعاب حاکم بر دوران جنگ سرد را تصویر کرده است، زمان های که انگار در هر گوشه یا کمونیست ها پنهان شده اند و یا مأموران دولت امریکا. در پرونده ی السبرگ، این رعب و وحشت چیزی بیش از تأثیری احساسی است. افراد نیکسون حتی کسانی را به سخنرانی های السبرگ فرستادند تا او را کتک بزنند. الریش و گلدسمیت آشکارا طرفدار السبرگ و فعالیت هایش هستند، فعالیت هایی که تا به امروز در هفتاد و هشت سالگی اش هم ادامه پیدا کرده است. ولی خوشبختانه او را نه به عنوان اسطوره قهرمانی بلکه همچون یک انسان تصویر می کنند. فیلم اطلاعات بسیار شخصی زندگی السبرگ را فاش می کند، مخصوصاً این که چه طور مرگ مادر و خواهرش در سانحه ی تصادف کودکی اش که به علت خوابیدن پدرش در پشت فرمان بوده، چه تأثیری بر منظر او در باب اقتدار و اتوریته گذاشته است. خطرناکترین مرد در امریکا، با حفظ صراحت و موفقیت در کسب توجه تماشاگران توانست نامزد دریافت جایزه ی اسکار بهترین مستند شود. گلدسمیت که فیلم دیگرش، حقیقت را بگو و فرار کن، جرج سلدز و مطبوعات امریکا، نیز نامزد دریافت اسکار است، در این مصاحبه توضیح می دهد که چه طور السبرگ بعد از پیروزی بر نیکسون تا به امروز به فعالیتش ادامه داده است.
بعد از دیدن فیلم تان، شاهد یک برنامه ی مباحثه ی عمومی با حضور السبرگ و ویلیام کریستول بودم. شنیدن حرف های بعضی از شنوندگان خیلی تکان دهنده بود، آنها هیچ ایده ای نداشتند که السبرگ در سال ۱۹۷۱ واقعاً چه کار کرده بود. طوری با او حرف می زدند انگار یک مأمور سیا است که به سازمانش خیانت کرده است. فکر می کنید چرا مردم نگاه تحریف شده ای به او داشتند؟ مطمئن نیستم که مردم نگاه تحریف شده ای به السبرگ و کار او داشته باشند. به گمانم آدم های زیر پنجاه وپنج سال آمریکا یا اسناد پنتاگون را به یاد نمی آورند و یا اصلاً بعد از این ماجرا به دنیا آمده اند. بنابراین اگر زیر پنجاه وپنج سال باشند برای به یاد داشتن این ماجرا زیادی جوان هستند. و با توجه به چیزهایی که به عنوان تاریخ در این کشور درس داده میشود، طبیعی است که نقش او را در آن ماجرا تدریس نکنند. حتی به جنگ ویتنام هم خیلی مختصر پرداخته میشود، این هم از آن مسایلی است که علیرغم اهمیتش بدان پرداخته نمی شود. آدمهای هم نسل من – من پنجاه وهشت سالم است بنابراین موقع ماجرای اوراق پنتاگون بیست سالم بود – خاطرهای از آن ماجرا دارند، چیزی مابین خاطرهای کاملاً روشن و خاطرهای مبهم. ولی طی تجربه ام، در دورانی که با این فیلم به این سو و آن سو رفتم و با مردم دربارهاش حرف زدم، یا ماجرا را به خوبی می دانستند و یا اصلاً هیچ تصوری ازش نداشتند. ولی به کسی برنخوردم که درباره اش سؤتفاهم داشته باشد، دست کم نه طی این سفرهایم.
برنامه ای که دیدم مربوط به سال ۲۰۰۳ بود؟ احتمالاً موقعی بوده که السبرگ تازه نگارش خاطراتش با عنوان رازها را تمام کرده بوده است. و اگر هم برنامه ی موردنظرتان مال ویلیام کریستول بوده باشد، احتمالاً مخاطبانش از جماعت محافظه کار بوده اند. هم آن موقع و و هم حالا بر این باورم که کسانی وجود دارند که ناراحت میشوند وقتی آدم علیه دولت حرف بزند، یا اعتراض به جنگی که درگیرش بوده اند را نوعی خیانت به حساب می آورند. من از آن دستهای هستم که به گمانم چنین کاری خیلی هم وطن پرستانه است، اگر چنین عقیده ای نداشتم اصلاً این فیلم را نمی ساختم. چنین کاری به نظرم افزودن صدایت به گفتوگوی سیاسی است، کاری که هم همان باید درش مشارکت کنیم.
گرچه در فیلم تان نظرات السبرگ و مخالفینش را نشان می دهید، فیلمتان بیشتر مثل یک تریلر نوشته ی جان گریشام است تا موعظه ی تاریخی؟ درست است. نیت مان این بود که فیلم نوعی تریلر سیاسی از کار دربیاید. ما به تماشاگران امروزی آن بیرون واقفیم. فکر میکنم دو چیز در تصمیم گیری مان نقش داشت. یکی اینکه مجموعه واژگان فیلم مستند طی زمان تغییر کرده است – به نظرم بهبود پیدا کرده است. حالا دیگر رویه های فیلم داستانی، بازسازی و امثالهم به بخشی از ابزارهای مستند تبدیل شده است و ما می خواستیم ازشان بهره بجوییم. در عین حال، می خواستیم تماشاگران وسیع تری را جذب کنیم، از جمله تماشاگران جوان را. فکر می کنم برای تماشاگران جوان، کلمه ی "مستند" به نوعی ترسناک است. دختر بزرگم دائماً ازم می پرسد "بابا، کی بالاخره یه فیلم واقعی می سازی؟" ما می خواهیم که مردم را مجذوب کنیم، و راستش حتی در فیلم های قبلی ام هم که به اندازه ی این یکی سبک پردازی جسورانه ای نداشتند، همیشه داستان برایم در اولویت قرار داشته است. اگر داستان جذاب نباشد فیلم هم جالب از کار در نمی آید. هیچوقت فیلمی را به این دلیل که "اوه، باید به این موضوع پرداخت" کار نمی کنم. فیلمی را می سازم چون داستان خوبی درش هست و چون به نظرم مشارکتی معنادار است.
در پرداخت تان از ماوقع السبرگ در سال ۱۹۷۱، درواقع به ماجرایی می پردازید که طی چند سال رخ داده است. حتی این نکته را نشان می دهید که طی ماهها و سالها چه طور فکر کردن درمورد جنگ سرد تغییر پیدا کرد. سخت بود که همه ی اینها را در فیلمی ۹۰ دقیقه ای بگنجانید؟ از همان ابتدا خودش همین شکل را گرفت. به نظر ما داستان از ۱۳ ژوئن ۱۹۷۱ شروع نمی شود – یک جورهایی این نیمه ی داستان است. بخش جالب دگرگونی شخصی او زمانی است که او شروع می کند به کپی کردن اوراق. از همان ابتدا ایده همین بود، و سعی کردیم به بهترین نحو نشانش دهیم. قاعدتاً با مصاحبه کردن با دان و بقیه ای که به این ماجرا ربط داشتند شروع کردیم. خب، همسرش پاتریشیا را داریم، ولی درعین حال کسانی مثل تامس شلینگ هم هستند، که گرچه در فیلم نمی بینیم ولی استاد راهنمای السبرگ در هاروارد بوده و کمکش کرده بود که به شرکت راند بیاید. مسلماً با آدم های ضدجنگ هم مصاحبه کردیم: رندی کلر و یاناکی شانرل که در آن مقطع برش تأثیر گذاشتند. برایمان مهم بود که وسعت کل ماجرا را نشان دهیم چون قضیه فقط بر سر اوراق پنتاگون و تأثیرشان بر ملت آمریکا نبود. داستان این بود که چه طور کسی به این نقطه می رسد که دست به کاری اینچنین دراماتیک و علی الظاهر غیرقانونی بزند، البته مشخصاً غیرقانونی نبود ولی غیرمعمول محسوب می شد، از آن کارهای پرخطری که ممکن بود به حبس ابدش بی انجامد. چه طور کسی به چنین نقطه ای می رسد؟
همچنین مقامات اجرایی دولت نیکسون را داشتید، کسانی مثل رهبر گروه «لوله کش های کاخ سفید»، اگیل باد کروگ، و جان دین مشاور کاخ سفید. گنجاندن شهادت آنها در فیلم چه طور بود؟ هردوی آنها از وقتشان مضایقه نکردند و با کل پروژه همدلی داشتند. و بهتان می گویم که هر کدام چه دلیلی داشتند. برای اگیل کروگ، او خودش هم در آن زمان، تغییر شخصی خاصی را شروع کرد و از سر گذراند، تا سال ۱۹۷۳ که همه چیز تمام شد. وجدانش به خاطر همکاری با لوله کش های کاخ سفید و سرقت از دفتر روانپزشک السبرگ معذب بود. وقتی طی محاکمه ی السبرگ جزئیات مستند قضیه رو شد، حدود هجده ماه بعد از وقوع سرقت، قاضی از حضار پرسید که آیا کسی از این قضیه خبر دارد، و او بلافاصله پا پیش گذاشت. او مجبور شد بلافاصله از دولت نیکسون استعفا دهد. بعد علیه اش اعلام جرم شد و اولین نفر از مجموعه کسانی است که طی قضیه ی واترگیت مجرم شناخته شدند. همانطور که در جمع بندی فیلم می بینید، او در انتها از کاردان ستایش می کند، و بالاخره با هم رفیق می شوند. دان حتی مقدمه ی کتاب کروگ را نوشته است. او حالا در دانشگاه رشته ی اخلاق تدریس می کند. او خیلی شخصیت تأثیرگذاری است، برای من شخصاً، در همه ی سطوح. جان دین در آن زمان علیه دولت نیکسون حرف زد. او نمی خواست آدم ساده لوحی باشد، و او هم از آن وقت به بعد منتقد دولت بوش بوده است. او کتابی به اسم بدتر از واترگیت نوشت.
فیلم تان شهادت مفصلی هم از پاتریشیا السبرگ نشان می دهد. اینکه از هر کدام بخواهید درمورد آن یکی حرف بزند چه طور بود؟ محشر بود. به نظرم توانستیم در مرحله ی تدوین حال وهوایی بده بستانی بهش بدهیم، یعنی دقیقاً شبیه "او گفت، آن یکی گفت"، و همین تصویر دوران های مختلف زندگی شان را فراهم می کرد: اولین ملاقات شان، بعد اختلاف نظرشان درمورد جنگ ویتنام، و دوباره وحدت شان در زمانی که السبرگ نسخه ای از اوراق پنتاگون را به همسرش می دهد تا بخواند. تا آن وقت هم السبرگ مطمئن نبود که باید اینها را تحویل مطبوعات بدهد. زنش با حال وهوایی نمایشی می گوید "اگر با انتشار اسناد مخالفت می کردم ازدواجم را زیر سؤال می بردم، چون این زبان شکنجه گران بود." بنابراین محشر بود که جداجدا ازشان مصاحبه گرفتیم و لابه لای هم کار کردیم. حتی حالا بعد از سی وهفت یا چهل سال هم می شود تفاوت آن دو را با هم حس کرد.
فکر می کنید بعضی از آن تفاوت ها چیستند؟ یکی از تکه های محشر محبوبم همان تکه ای است که السبرگ مستأصل می گوید "زنم یک لحظه هم آسایش برایم نگذاشت. جنگ را تقصیر من می دانست. داشتم سعی می کردم جلوی بدترین وجوه بمباران ها را بگیرم، و او کوچکترین ارزشی برای تلاشم قائل نبود." و بعد جواب همسرش را می شنویم که میگوید همکاران شوهرش در وزارت کشور و پنتاگون "معتادین به آدرنالین" بودند، که گرفتار هیجان جنگ شده بودند. رو به دوربین می گوید "به نظرم شوهرم حتی خودش نمی دانست که چقدر گرفتار قضیه است" بنابراین از نظر او قباحت داشت که شوهرش مشغول کاری باشد که پاتریشیا به عنوان فعال ضد جنگ مخالفش بود. و دان طور دیگری به مسأله نگاه می کرد، که مثلاً "درسته که من داخل سیستم هستم ولی دارم سعی میکنم جلویش را بگیرم".فکر می کنم جالب بود که چه طور هرکدامشان نگاه مختلفی به قضیه داشتند.
هردوی آنها واقعاً با رسانه ها آموخته شده اند و می دانند جلوی میکروفن چه کار کنند. با کسانی هم سروکار داشتید که به اندازه ی آنها با مصاحبه شدن راحت نباشند؟ مسلماً. وقتی مثل ما با یک مستند تاریخی سروکار داشته باشید و چهره های مهمی روی صحنه تان باشند، هرچه تعداد سرشناس هایی مثل جان دین، سناتور مایک گراول و دان و پاتریشیا زیادتر باشند، بیشتر با آدمهایی مثل هندریک اسمیت، جیمز گودل، مکس فرانکل و مورت هالپرین دم خور میشوید، آدمهایی که جلوی دوربین راحتند. مستند قبلی ای که تولید کردم "قهرمانان هرروزه" نام داشت، و درباره ی جوان هایی بود که به امریکورپس(طرح خدمات اجتماعی و آموزشی) می پیوندند. اینها جوان های هیجده سالهای هستند که هیچ تجربه ای در سخنگویی در مقابل جمع ندارند و سعی می کنند به شیوه ای شخصی متفاوت باشند، و همین به شما امکان می دهد که به شیوهای متفاوت با ایشان مصاحبه کنید: سرزنده و صادق. هردوی اینگونه مصاحبه ها به نوبه ی خودشان محشرند. ولی خیلی تفاوت است میان مصاحبه گرفتن با اینجور آدمها و مصاحبه کردن با آدمهای کارکشته ای مثل دان .
سخت بود که ازش اطلاعات تازه ای دربیاورید؟ حس می کنم خیلی با ما روراست بود. راستش این یکی از خصائلش بود که باعث می شود برایش خیلی احترام قائل شوم، و خوشحالم که ما هم به عنوان مستندساز توانستیم کاری کنیم که چنین اعتمادی میان مان برقرار شود. فکر می کنم خیلی تلخ و گزنده درمورد حادثه ی رانندگی منجر به مرگ مادر و خواهرش حرف زد، و درمورد رابطه اش با پاتریشیا و رندی کلر هم حرف زد، در حالی که سر یک میز با رندی نشسته بود و نطق نمی کشید. با مردی سروکار داشتیم که به نوعی گاردش را پایین آورده بود. آموخته به رسانه بود و ترسی نداشت که جلوی دوربین صریح و سرراست باشد، با اینکه می دانست میلیونها نفر می بینندش. فکر می کنم شغل مستندساز همین است، نه تنها موضوع و آدمهایت را گیر بیاوری بلکه کاری کنی که به حرف هم بیایند. فکر می کنم از این بابت موفق بودیم، و معتقدم یکی از دلایل موفقیت فیلم مان به عنوان یک مستند هم همین بود.
وقتی چند هفته پیش با او مصاحبه کردم شگفت زده شدم که حافظه اش اینقدر خوفناک است!. از بس وسیع است: منظورتان این است که حافظه اش مثل دایره المعارف است.
بله، چون وقتی تاریخ هایی را که می گفت چک کردم، از دقتش شگفت شدم . آرزویم این بود که مثل او اینطور جزئیات به خاطرم بماند. حافظه ی خیلی خوبی دارد، ولی درعین حال دانش آموخته ی تاریخ خودش است، به شکلی بسیار دراماتیک دانش آموخته ی تاریخ زمانه اش است. جودی این قضیه را طی بعضی سؤال و جواب هایش به هم ربط می دهد، اولین باری که السبرگ را دیده بود داشت فیلمی می ساخت به اسم جنگ نیک و آنان که از آن سر باز زدند، فیلمی درمورد مخالفان شرکت در جنگ، فیلم بی نظیری است. برای اینکه از السبرگ به عنوان مشاور استفاده کند رفته بود سراغش. قرار گذاشته بودند که سر صبحانه همدیگر را ببینند. وقتی جلسه تمام شده بود ساعت سه بعدازظهر بوده و مجبور شده بودند ناهار را هم بخورند. چند تا دفترچه ی جودی پر شده بود از اطلاعاتی که السبرگ درمورد موضوع موردعلاقه اش به او داده بود، درمورد جنگ جهانی دوم. او چنین آدمی است. حافظه ی فراگیر و بسیار دقیقی دارد.
فیلم تان بسیاری از نوارهای واقعی نیکسون را پخش می کند. درست است که بگوییم هیچ چیز نمی تواند آدم را آماده ی شنیدن نظر رییس جمهور برای انداختن بمب اتم بر ویتنام شمالی کند؟ بله، اولین بار از بسیاری جهات شگفت آور بود که به آن نوارها گوش کنی. خشونت و زمختی فقط یک وجه اش بود. می توانید از زبان خودش بشنوید که میگوید "اگه رییس جمهور انجامش بده، قانونی میشه". جمله ای که نزد مردم سوءتعبیر شده است. وقاحت این مرد، این حس که خیال می کند ورای قانون است، و این حس که می دانید در پس درهای بسته گفته شده است. بعید می دانم منحصر به پرزیدنت نیکسون باشد. بعید است. فکر می کنم این خصلت بسیاری از کسانی است که قدرت در دست دارند و کسانی که از آنها انتظار می رود مسائل را در دست گرفته و حل کنند. منظورم این است که مردم رییس جمهور انتخاب می کنند که کارها را حل کند. و خیال می کنم پشت درهای بسته حال وهوای راحتی وجود دارد که اجازه می دهد با همکاران هر مزخرفی بگویی، مزخرفاتی که انتظار نداری عموم بشنوند. ولی نیکسون خیال داشت کارها را به سرانجام برساند. شگفت آور است که از زبان خودش می شنوی که از احتمال استفاده از بمب اتم حرف میزند، یا از بمباران سنگرهایی که منجر به کشته شدن صدهاهزار نفر آدم می شود، آن هم با این لحن بیخیال. انگار دارد از کاری حرف می زند که هیچ عواقبی ندارد. ولی وقاحت و جسارت او هم شوکه کننده است، بالاخص وقتی صدایش را می شنوی که دیگر در مخمصه افتاده است. نوارهایی وجود دارد از وقتی که قضیه ی سرقت لوله کش ها از دفتر دکتر فیلدینگ لو رفته است. هیچکدام از آن نوارها در فیلم نیست ولی صدایش را می شنویم که دارد با هنری پترسون حرف میزند، دستیار دادستان عمومی، و او به رمز حرف میزند. می داند که کارش بیخ پیدا کرده است. شنیدن چنین چیزهایی مو به تن آدم سیخ می کند.
می دانم که سعی کردید برای این فیلم با هنری کیسینجر تماس بگیرید ولی جوابتان را نداد؟ بله، تقریباً همینطور بود. بهش تلفن و ایمیل زدیم و نامه فرستادیم. فکر کنم فقط نامه ای از یک منشی دریافت کردیم که میگفت موضوع را پیگیری می کند. به نظر نمی آمد واقعاً به آن رسیدگی شود، منظورم را که می فهمید.
هیچوقت سعی کردید به هیچ یک از دیگر اعضای گروه فشار"لوله کش ها" دسترسی پیدا کنید، کسی مثل جی. گوردون یا امثالهم؟ خب، بعید می دانم کس دیگری مثل او وجود داشته باشد. فکر کردیم که با جی. گوردون لیدی حرف بزنیم، و او را در فهرست مصاحبه شوندگان "محتمل" قرار دادیم. در برهه ای از ساخت فیلم، از روی غریزه می دانستیم که اپیزود "لوله کش ها" و ماجرای منتهی به واترگیت چقدر طول می کشد. پیشتر مصاحبه ی بی نظیری با اگیل کروگ داشتیم. می دانستیم که مصاحبه ای هم با جان دین خواهیم داشت، و بعد فکر کردیم تا چند مرحله پیش خواهیم رفت؟ مسلماً چنان مصاحبه ای خیلی خوب می شد ولی مطمئن نیستم که مصاحبه شونده ی حقیقت گویی از کار درمی آمد. ولی دست آخر باید انتخاب می کردیم، میان چیزی که واقعاً به داستان مان می افزود و چیزی که احتمالاً لایه ی تازه ی جذابی به ماجرا میافزود ولی واقعاً مرتبط نبود.
یکی از چیزهایی که در فیلمتان خیلی دوست داشتم ولی در روایت های دیگر قضیه ی السبرگ به آن اشاره نشده بود همین پیانو نواختن او و شعبده بازی هایش برای بچه ها بود. چه شد که تصمیم گرفتید چنین تکه فیلم هایی را هم در کارتان بگنجانید؟ وقتی مستند می سازید، بالاخص وقتی باشخصیت اصلی سروکار دارید، به همه ی کارهایی که می کند فکر می کنید، مخصوصاً کارهایی که به پرسونای سیاسی اش ربطی ندارد. البته خیلی از این تکه فیلم ها داشتیم. یک تکه هایی از آن را در هنگام تظاهرات و بازداشت شدنش می بینید. از این دست ماجراها زیاد داشتیم. ولی سعی بر این است که خود آن مرد را تصویر کنید، آن انسان را، و اینجور تکه فیلم ها به دردمان خورد. ما آنها را سرهم کردیم ولی نمی دانستیم که به دردمان می خورند یا نه.
شما و الریش جداجدا سراغ السبرگ رفتید؟ تقریباً. من وقتی سراغش رفتم که تازه کتابش با عنوان رازها منتشر شده بود. و از فیلم قبلی، حقیقت را بگو فرار کن،جرج سلدز و مطبوعات امریکا، می شناختمش. فیلم درمورد ژورنالیستی جنجالی بود، کسی که السبرگ در دوران تحصیلش در هاروارد کارهایش را خوانده بود. بر همین اساس بود که با او مصاحبه هایی برای آن فیلم انجام دادم. در سال ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ بود که سراغش رفتم ولی خبری ازش نشد. احتمالاً وسط تور معرفی کتابش بود. و بعد جودی چند سال بعد آمد سراغم و گفت "آهای، با یه فیلم درمورد دان السبرگ چه طوری؟" به من گفته شده بود که جودی با او روابطی هم دارد ولی السبرگ هیچ کدام مان را چندان نمی شناخت. در همان برهه بود که هردومان رفتیم سراغش، سراغ او و پاتریشیا، وقتی که در دبیرستانی در اوکلند درباره ی دوران اسناد پنتاگون سخنرانی کردند. سخنرانی روشنگران های بود و این سرنخ را به ما داد که فیلم مان نه تنها درباره ی سیاست بلکه داستانی عاشقانه خواهد بود.
در فیلم به نظر می آید که در سال ۱۹۷۱ مطبوعات بیشتر ریسک می کردند تا حالا. آدم نمی داند چند درصد از مطبوعات فعلی حاضرند ریسکی را بپذیرند که نیویورک تایمز در آن زمان قبول کرد؟ فکر می کنم وضعیت فعلی رسانه ها اسف بار است. سالهای ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۳ از آن نقاط عطف زندگی ام بود، دوران جسارت های رسانه ها و تأکیدشان بر وظایف شان. جیم گودال، وکیل مدافع سابق نیویورک تایمز، در فیلم می گوید"اگر قرار باشد به خاطر تلگرام یک نفر مانع از انتشار چیزی شویم، پس این دویست سال به خاطر چه چیزی جنگیده ایم؟" این دقیقاً خلاف چیزی است که نیویورک تایمز در اوایل سال ۲۰۰۴ انجام داد و ماجرایی به آن اهمیت را فقط بعد از انتخابات منتشر کرد، و اتفاقاً به خاطرش پولیتزر هم گرفت. گفته می شد بیل کلر، دبیر اجرایی نیویورک تایمز، با آدمهای دولت بوش جلسه گذاشته و بحث کرده بودند که چه چیز را می شود منتشر کرد و چه چیز را نه. آن طور که بیل کلر در جلسه ی بنیاد فورد توضیح داد، چیزی مشابه چانه زنی بین نیویورک تایمز و دولت بوش صورت گرفته بود، کاملاً متضاد با جسارت جرایدی همچون نیویورک تایمز، واشنگتن پست و بوستون گلاب که قضیه ی اوراق پنتاگون را دنبال کردند. آنها گفته بودند"هی، ما باید به کار خودمان برسیم. ما مطبوعاتیم. شما به عنوان دولت و رییس جمهور وظایفی دارید و ما هم به عنوان رسانه ها. کارمان یکی نیست. ما کارمان را خوب بلدیم." چنین چیزهایی به شدت در این کشور تغییر پیدا کرده است و مایه ی شرمساری است. رسانه ها حالا دیگر دوست چندانی برای شان نمانده است. روزنامه ها و ژورنالیسم روزانه که به خاطر مسائل اقتصادی در حال احتضارند. با این وضعیت نمی دانم تا پنج سال دیگر چه بر سر روزنامه نگاری می آید. و چنین وضعیتی چه بلایی بر سر دموکراسی مان می آورد؟
|